جعبه
با آرنج میزنم به همکارم که خم شده
روی میز من و نتایج فوتبال را روی مونیتور میبیند.
- هی نگاه کن دوباره با همون جعبه
داره میره.
بدون اینکه نگاهش را از روی مونیتور
بردارد میگوید:
- دیوانه است. فکر کن،آدم هر روز یه
جعبه رو با خودش بیاره سر کار و برگردونه که چی؟
تازه جعبه مهر مومه. میدونستی؟
اوایل فکر میکردیم شاید حیوان خانگیاش
یا وسایل کار دومش باشد. ولی تا به حال کسی را ندیده بودم حیوان خانگی یا وسایل
کارش را مهر و موم کند.
کارمند بخش برنامه ریزی بود. اتاقش
درست روبروی اتاق ما که بخش بازرگانی بودیم قرار داشت. از آن کارمندهای نچسبی که
بهشان عادت کردهایم. منزوی نبود. به اردوهای احمقانه شرکت هم میآمد. از آن
گردهماییها که میباید لباسهای یکدستِ ورزشی با آرم شرکت را میپوشیدیم و مثل یک
دسته پیشاهنگ، از کوهی... تپه ای... بالا
میرفتیم. در حین رفتن هم باید به صعود برندمان فکر میکردیم. ما دست در دست هم
پرچم شرکت مان را بر قلهها میگذاریم و در این راه از جان خود نیز دریغ نخواهیم
کرد. بر سر هر کوی و برزن باید پرچم پیچ گوشتی و آچار و لیوان قهوه ما بر افراشته
باشد.
کارمند نچسب معمولا این خطابهها را
فریاد میزد. البته حتی در همایشها و جلسات واردوهای آموزشی هم جعبه اسرار آمیزش
همراهش بود. آن را کنار پایش روی زمین میگذاشت و شروع میکرد به توضیح المانهای
برندمان که پیچ گوشتی نماد چیست آچار چه مفهومی را میرساند و فنجان قهوه تفسیرش
چه میشود. حتی یک بار پیشنهاد داد یک گوسفند در حال نشخوار هم به گوشهای از پرچم
اضافه شود. بعد همگی هورا میکشیدیم و میگفتیم:" پیش بسوی بازارهای
دهانی!" ریس شرکت در گفتن کلمه جهانی مشکل داشت و همیشه میگفت دهانی. بنابر
این ما هم به تبعیت از او همان را تکرار میکردیم.
جعبه همکار نچسب برای خود معمایی شده
، مساله ای که خیلیها دوست دارند از آن گره گشایی کنند. تا آنجا که حتی زنهای
شرکت حاضرشده بودند برای سر در آوردن از اسرار آن با او باشند. ولی هیچ چیز
نصیبشان نشده بود به جز یک شب با معمولی و
مشنگی که هیچ جذابیتی به غیر از جعبه کوفتی و مهر و موم شدهاش نداشت.
همکارم هنوز چشمش به دنبال نتایج
است. اعتیاد عجیبی در دنبال کردن نتایج لیگ های دسته دوم و سوم کره جنوبی و اتیوپی
وماداگاسکار دارد. دکمه مانیتور را میزنم. خاموش میشود، یعنی بس است.
کمی از دستم ناراحت میشود. وقتی به
میز خودش میرسد، میگوید:
- پنج شنبهها جعبه رو نمی یاره. یه
روز در هفته... زیاد بهش فکرنکن. اون همین رو میخواد. خودتو مشغول کن به نتایج
فوتبال.
اگر پنج شنبهها جعبه را نمی آورد،
کجا میگذارد؟ حتما خانهاش. لیوان قهوه منقوش به پیچ گوشتی و آچار روی میزم قرار میگیرد. آبدارچی است، جوانکی که
همه از او بدشان می آید. من نه زیاد.عادت عجیبی دارد در غافلگیر کردن زنها و
مردهایی که در شرکت با هم سروسری دارند. آخرین بار پشت وانت مدیر مالی شرکت خوابش
برده بود. وقتی بیدار میشود، میبیند
کنار دریاست و مدیر مالی با منشیاش توی کابین وانت هستند. جیغ و ویغ راه
میاندازد که چرا او را تا آنجا بردهاند.
کتک مفصلی میخورد. همان جا رهایش میکنند و پیاده بر میگردد.
از این دست غافلگیر کردنها زیاد
دارد. اصولا زرنگ نیست ولی احمق هم نباید باشد. سرم را بالا میگیرم و همزمان
لیوان قهوه را به سمت لبانم میبرم. میپرسم:
- تو میدونی تو اون جعبه چیه؟
خودش را به نشنیدن میزند. میگوید:
- بیسکویت میخواید؟ البته ریس گفته
باید حساب کنید.
بیسکویت ها رایگان است .میدانم. یکی
بر میدارم و پولش را میدهم.میپرسم:
- چقدر میگیری جعبه رو برام بیاری؟
از روی میز، مجسمه ریس جمهور که
انگشت اشارهاش به سمت توالت است را بر میدارد و با دستمالش شروع میکند به تمیز
کردن آن. میگوید:
- برات گرون تموم میشه. تو نمیتونی
پولشو بدی
- تو کاری به این نداشته باش. حقوق و
مزایا یک ماهم کافیه؟
مجسمه را میگذارد روی میز. ریس
جمهور به باسن خانم همکار که خم شده و زیر میزش دنبال چیزی میگردد اشاره میکند.
سرش را میآورد جلو. بوی گند دهانش
توی دماغم میپیچد.
- من عکست با ریس شرکت رو میخوام.
عصبانی میشوم. دلم میخواهد همان جا
سطل آشغال را توی سرش خرد کنم. تمام افتخارات من را میخواهد. من و ریس هر دو به
گذاشتن خط ریش های چکمهای علاقه ی زیادی داریم واین وجه تشابه باعث شده عکس دو
نفری مان خیلی خوب در بیاید. یک جرعه از قهوه سرد شده توی گلویم میریزم تا
عصبانیتام فرو کش کند.
- باید فکر کنم. میدونی که از من چی
میخوای؟
نیشخندی دو مرحلهای تحویلم میدهد
که در مرحله دوم به خندهای تمسخر آمیز ختم میشود.
- باشه. تو هم میدونی که از من چی
میخوای؟ نصف خانومای این شرکت با این یارو بودن ، سر اینکه بفهمن تو جعبش چی
داره... حتی ریس خودش حاضر شده نشان "آچار در فنجان قهوه افتاده و لبریز
کرده" را بدهد تا بفهمد توی آن چیست. پس با عزیز ترین و با ارزش ترین چیزی که
داری بیا پای معامله به این بزرگی.
وقتی میرود جاروی دسته بلندش را از
دم در اتاق بر میدارد و دسته آن را روی هوا تکان میدهد که من منتظر جوابم.
با خودم کلنجار میروم. چرا باید به یک
غافلگیر کننده اتفاقی اعتماد کنم؟ ولی خوب... او مچ همه را توی این شرکت گرفته.
حتما میداند چکار باید بکند. به مزایای داشتن جعبه فکر میکنم، به زنها، به نشان
آچار در فنجان قهوه، گرفتن حقوق چندین ماه همکارانم.
میتوانست معامله خوبی باشد برای من
که ذاتا یک معامله گر هستم. در جعبه حدس میزنم اطلاعات مهمی باشد. در دنیای
اطلاعات شما همه چیزتان را باید بدهید تا در مورد دیگران اطلاعات داشته باشید و
البته هر چه بیشتر بدانید در مورد شما کمتر میدانند.
تصمیم میگیرم معامله کنم. تلفن را
بر میدارم. شماره پنج را میگیرم.
- تصمیم گرفتی؟
به دور و برم نگاه میکنم.
- آره. دو ساعت دیگه رستوران روبروی
شرکت... نه... نه... بیا پارک دو خیابون پایین تر. اونجا امن تره. تنها بیا.
چقدر خوب گفتم. تلفن را بعدش زود قطع
میکنم.
دو ساعت بعد نشستهام توی پارک. می
آید. لباس بیرون از شرکتش را پوشیده .واقعا مسخره است! کت شلوار مشکی با یک کراوات
نازک سیاه رنگ و پیراهن سفید. مثل دانشجوهای سال اول دانشگاه یا پپ گواردیولا لباس
پوشیده. میرسد روبرویم.
- آوردیش؟
از توی کیف دستیام ارزشمندترین
محصول تولیدیام، امید رشد و ترقیام را بیرون میکشم. قاب عکس امضا شده من و ریس.
دستی به خط ریش هایم میکشم و روی عکس را هم لمس میکنم. میپرسم:
- فقط یه چیزی... اینو میخواهی چی
کار؟
قاب عکس را از دستم میکشد بیرون.
- تو به اونش کار نداشته باش... من
جمعه جعبه رو به دستت میرسونم. امروز چهار شنبه است... دو روز. دیگه قبوله؟
چارهای ندارم چون پنج شنبهها است
که مردک جعبه را با خودش نمی آورد. احتمالا تنها فرصت برای کش رفتن باید باشد.
- قبوله.
قاب عکس را میپیچد توی روزنامه.
-.خوب، جمعه همین جا همدیگه رو میبینیم
و معامله رو تموم می کنیم. بعدش نه من، نه تو. دیگه تو شرکت سمتم نیا.
دلم میخواهد تا پشیمان نشدهام
برود.
- باشه. برو از جلو چشمم گمشو تا
پشیمون نشدم.
تا پنج شنبه تمام بشود من بودم و جای
خالی قاب عکس روی دیوار. تلفنی تمام برنامههای جمعهام را کنسل میکنم، حتی
برنامه شام با دوست دخترم را. همکار برنامهریزی هم آمد، بدون جعبه، بدون اینکه
خبر داشته باشد چه بلایی سرش میآورم. ای یارو! جعبه از فردا پیش من است و من بر
همه حکومت خواهم کرد.
جمعه میشود. راس ساعت دوازده در
پارک روی نیمکتی نشستهام وخودم را با رمانی از رابرت لویی استیونسون مشغول کردهام.
از نوجوانی به داستانهایش علاقه داشتهام، مخصوصا دکتر جکیل و مستر هاید و جزیره
گنجاش. اما نمیتوانم روی کتاب متمرکز شوم. میآید. جعبه توی دستانش است. همان
جعبه! میشناسمش. موفق شدم. حالا آن را دارم. بلند میشوم. منتظر نمی مانم برسد.
میروم سمتش. به اطرافش نگاه میکند.
- بریم تو ماشینت
- ماشین نیاوردم
جعبه را میدهد دستم. مهر و مومش
قدیمی است، مومی قرمز رنگ. وای چقدر اسرار آمیز است.
خداحافظی نمیکنیم. معامله انجام
شده. برو گورت را گم کن. از فردا خودت دنبال این جعبه هستی...
پشت درخت های بلند پارک غیبش میزند. میروم سمت
در خروجی پارک وتاکسی میگیرم. منتظر آسانسور نمیمانم. آپارتمانم طبقه هفتم است.
تمام پلهها را یکی دو تا سه تا میکنم. در را باز میکنم. به سالن نمیرسم. توی
همان راهرو بازش میکنم...
... سه هفته است سر کار نرفتهام. تهوع، سردرد، عرق سرد، سر
گیجه...
هر بار با مرخصیام موافقت کردهاند.
تقریبا نصف خانوم های اداره با تلفن حالم را پرسیدهاند وریس خیلی زود و پدرانه
قبول کرد بعد از مرخصی به ماموریت بروم. همکارم با تجویز نتایج فوتبال آمد و آدرس
چند سایت را به من داد.
سه هفته پیش وقتی جعبه را باز کردم
توی آن قاب عکسی بود که بجای سر من و ریس، سر دو کمدین هالو و معروف کلاژ شده بود
و نامهای بدین مضمون:
سلام همکار گرامی
جعبهها همیشه حامل با اهمیت یا
خصوصی ترینها هستند. هر چهار شنبه یکی از همکارانمان به گونهای با ما همکاری میکند
تا جعبهای بدین منظور فراهم شود. پنج شنبهها روزی است که ما محتویات جعبه را
آماده میکنیم و مهر و موم اش مینماییم. جمعه روز تعطیلی برای آنها میسازیم که
تا آخر عمر یادشان بماند.
در پایان با هیچ کس در مورد این
موضوع صحبت نکنید زیرا حماقت خود را بیش از این معلوم می سازید در ضمن به وعده خود
در مورد پرداخت حقوق و مزایای یک ماهتان پایبند باشید. در غیر اینصورت این تصویر
کلاژ شده در اختیار ریس محترم قرار میگیرد.
شماره حساب 00027879300
همکار شما اشکان فرجاد
:: بازدید از این مطلب : 100
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0