اتفاقی که نباید می افتاد

محل درج تبلیغات متنی فالو

اول چت ماهور چت | اول چت شیراز چت | اول چت اول چت | چت روم چت روم | اول چت چت روم | اول چت ویناز چت | اول چت گلشن چت | اول چت کاکو چت | اول چت نارنج چت | اول چت مهسان چت | اول چت محبوب چت | اول چت ماه چت | اول چت چت روم | اول چت پارسی چت | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت دخی چت | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت لوکس چت | اول چت دریا چت | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت چت روم | اول چت میو چت | اول چت فاز چت | اول چت سوسن چت | اول چت پیام چت | اول چت سوا چت | اول چت دیجی چت | اول چت عقل چت | اول چت اوابلاگ چت | اول چت اوا بلاگ | اول چت یواشکی چت | اول چت فشن چت | اول چت جلوه چت | اول چت گلین چت | اول چت عامو چت | اول چت ویراژ چت | اول چت یخ گل چت | اول چت وراج چت | اول چت نیکو چت | اول چت مافی چت | اول چت خاموش چت هکس موزیک | اول چت ققنوس چت | اول چت چت روم | اول چت بک لینک چت روم مایا چت | اول چت تب چت | اول چت لاین چت | اول چت افلوس چت | اول چت نکس وان چت | اول چت مکس چت | اول چت عسل چت | اول چت لوکس چت | اول چت چت روم | اول چت پاپیون چت | اول چت چت روم | اول چت صدف چت | اول چت گپ شیراز | اول چت چت روم | اول چت شلوغ چت | اول چت چت روم | اول چت بلور چت | اول چت الیسا چت | اول چت نیایش چت | اول چت شلوغ چت شلوغ چت | اول چت مهسا چت | اول چت میس چت | اول چت مکس چت | اول چت لوسی چت | اول چت شیراز چت اسنپ چت | اول چت چت روم | اول چت کوین چت | اول چت تالاب چت | اول چت شیپور چت | اول چت برا تو | اول چت لطیفه چت | اول چت شگفت چت | اول چت نامینو چت | اول چت کودک چت | اول چت کیوسک چت | اول چت پارسی جو چت وردپرس چت گلکسی نوگل چت نوگل اسکریپت چت میهن چت سایفون چت لنز چت تجارت چت ژابیز چت اس و پاس چت مهسان چت شلوغ چت خاطره چت شلوغ چت الکسیس چت چت روم | اول چت دهکده چت شما چت چت روم | اول چت رمان چت روم | اول چت چت روم چت چتروم چت روم فارسی چت فارسی شلوغ چت
نوشته شده توسط : سولماز
سلام

من دانشجوام دانشجو دکترا خیلی بهم فشار اومد که نوشتم دوست دارم نظراتتونو هم بدونم

قضیه من اینه تو کودکی تو خانواده ای بزرگ شدم که توش دعوا گریه بود از بچگی همش میترسیدم یکی از اعضا بمیره و تنها بشم من بچه اول از پدر و دوم از مادر بودم بچه ای ساده و ساکت

ولی بخاطر مادر و پدرم هیچوقت همبازی خوبی نداشتم دایما میترسوندنم که حرفی نزنم و چیزایی که اخرشم نفهمیدم تو فامیل و نه بیرون دوستی انچنان نداشتم بیشتر وقتا حس تنهایی میکردم مادرم بعد تولد خواهرم دچار افسردگی شد و تنهایی من بیشتر مادرم ساعت ها به سمت جنوب شهر نگاه میکرد به هوایی که اونجا بهشت زهراس و با مادرش درد دل کنه مادرم خیلی درگیر خانوادش و خواهر برادراش بود زیاد توجهی نمیکرد خیلی وقتا تشنه نوازشش بودم ولی خودم نمیخاستم تا خودش دلتنگ مادر و پدرش که مردن نشه در عوض پدرم مادر و پدرش زنده بودم ولی چون مادر ازدواج دومش بود خیلی اختلافا داشتن ضبا دیر میومد اهل گردش نبود در مجموع اکثر وقتا خونه میموندیم و تنها بازی دیدن دوربین و دیدن بهشت زهرا و دیدن گریه های مادرم و اومدن پدرم و شروع دعواها بود با اینکه خواهرم تازه بدنیا اومد و من 5 سال بیشتر نداشتم مادرم مریضیش بیشتر شد و دچار افسردگی پس از زایمان شد با این اتفاقا توجه مادرم کمتر شد خیلیدوران سختی بود فامیل مارو نگاه میداشتن خواهر کوچولو پیش خاله و من پیش مادر بابام

مادر بابام زیاد با ما خوب نبود کلا فامیل با ما خوب نبودن حس تنهایی من بیشتر میشد و همیشه یه غمی تو دلم داشتم و اون تنهایی و ناراحتی بود شاد نمیشدم با التماسام قرار شد من پیش مادرم بمونم و کم کم منو گذاشتن بمونم کمی مادرم بهتر شده بود ولی بخاطر یه دعوایی که با خالم شد مامانم حالش بد شد تو خونه بودیم مامان خواهرمو به من سپرد و از حال رفت مامانم دیگه جواب نمیداد و من ترسان شده بودم خواهر کوچولو نوپایی که تازه یاد گرفته بود چراغ روشن خاموش کنه 

زمستون ترسناکی بود من 6ساله تنها تو اون شب با خواهرم و مادری که جواب نمیداد تا اینکه زنگ ایفن زد و خالمو اومد و با دیدن این صحنه به ترس افتاد و قرار شد ببرنش بیمارستان تو اون شب هیچکس به من توجه نکرد و تازه دعوام کردن تقصیر توهه اونشب نفهمیدم کجای قضیه من مقصرم ولی خیلی گریه کردم و برای تخلیه استرسم سوار پشتی میشدم و بازی میکردم و در نهایت انقدر گریه کردم تا خوابم برد و خواب امام حسینو دیدم اخه اون شب انقدر منو دعوا کردن من با گریه و اسم امام حسین خابیدم و خاب امام حسینو دیدم و چشمامو باز کردم دیدم باز خونه مادربزرگم و منو از خاهرم جدا کردن این اوج اذیتا بود که تو جم فامیلی جلوی عمه و عمو و پسر عمه اووو کل فامیل بودن در کنار اینا و میگفتن مادرتو دعا کن شفا بگیره من فقط گریه میکردم کسی نگران خورد و خوراک من نبود کسی به فکر من نبود و من شب و روزو میگذروندم تا مادرم مرخص شه و تو این مدت مزخرف ترین جمله ای که شنیدم این بود بیا بگرد مامانت توجیبمه و این زمانی بود که مادرمو میخاستم و التماس میکردم منو ببرن ببینمش

روزها گذشت و گل کوچولو بزرگ شد تنها ارزوش این بود دکتر بشه و همه بخاطر دکتر شدنش بهش احترام بزارن به خودش به خانوادش و دل بچه هارو شاد کنه که ماماناشون مریضن و برای نیازمندا رایگان طبابت کنه 

تو اون روزا و شبا که سخت بود درس خوندن و دعوای مامانو با تو شبای امتحان بود میخوند و شاگرد متوسط رو به بالا بود همیشه از خدا کمک میخاستم کمکم کنه راهنماییم کنه تا اینکه به ارزوش رسید توی دوران تحصیل باز مثل بچگی فکر میکرد تنهاس و کسی بهش توجه نمیکنه چون چیزی برای توجه نداره ولی درسشو با تمام قوام میخوندم میخوندم میخوندم تی اینکه شاگرد زرنگ داپنشگاه شدم و تو درسا خوب بودم تو این مابین بود که فهمیدم اکثر دخترا حتی خواهرم دوست پسر داره ولی من ندارم از هر طریقی میخاستم داشته باشم ولی همیشه موفق نمیشدم چون چهرم یجورایی معصوم بود تا اینکه توی کورس که تو بیمارستان میگذروندم مردی متاهل ابراز علاقه کرد نه بعنوان فردی که عاشقمه نه ... بلکه بعنوان مردی که متاهله و دیده من دختری متفاوتم و سنگین و شاگرد زرنگ و اینکه میخاد دوست و راهنمام باشه اویل میترسیدم ولی کم کم با حرفاش اروم میشیشدم و میگفتم خوبه دیگه من که تنهام منکه دوستی به اون صورت ندارم و پدر ومادر پزشک ندارم خوبه یکی میگه بزار من راهنمات باشمو  پیشرفتتو ببینم و کمکت کنم خوب حالا بزارم کمکم کنه راهنمایی کنه امید دلم باشه بارها تو نمازام دعا میکرد راه کج نشه و این همین طوری باشه اوایل خیلی بهم روحیه میداد راهنمایی درسی میکرد و ازم کلی تعریف میکرد میگفت تو خیلی دختر عمیقی هستی تو تو سکوتت پر از حرف و چشات پر معنا خلاصه علاوه بر تعریف از قیافه ام وظاهرم و اخلاق و ادبم راهنمایی میکرد مثلا میگفت فلان روز بیا باهم مریض ببینیم میای کمکم کنی و خیلی از سوالا رو جواب میداد برام کتاب میخرید و تو محیط بیمارستان بهم کتاب میداد و میگفت تموم کردی بگو منم با کلی اشتیاق میخوندم و باهم کلی بحث میکردیم کم کم باهام دردل میکرد و منم بهش اعتماد کردم و مشکلاتمو گفتم که چطور بزرگ شدک اینکه با تولد خواهرم همه منو نادید میدیدن حتی پدرم واینکه همه از سفیدی اون میگفتن و من سبزم و اون میگفت نه تو گندمی هستی و میگفتم همه اونو دوست دارن و بهش توجه میکنن و اون میگفت نه تو نازی بخدا تو خیلی زیباتری و کلی بهم پیام میداد وایبرم پر میشد از پیامای اون

دیگه ازش حس مثبت میگرفتم و از خدا بخاطر اومدن همچین مردی تو زندگیم ممنون بودم تنها ناراحتیم این بود کاش رفت امد خانوادگی داشتیم و اون با همسر و دخترش میومد خونمون و ما باهم رفت امد خانوادگی البته م ن اینو بهش میگفتم و اون همیشه استیکر خنده میزد یا کلا نادید میگرفت

پایان قسمت اول





:: بازدید از این مطلب : 106
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 27 اسفند 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم